مجلهی حکایتهای «صبح من»: قصهی «مسافران و شهر غریب» این بار کمالالدین را در اوج درماندگی به خرابهای بیپناه میبرد؛ جایی که همسر باردارش روی حصیری پاره نفسنفس میزند و او با دستان خالی، میان کوچههای خاموشِ شهری که نمیشناسد، برای یافتن اندکی روغن و عسل سرگردان است. در این میانه، حادثهای ساده اما سنگین، […]
مجلهی حکایتهای «صبح من»: قصهی «مسافران و شهر غریب» این بار کمالالدین را در اوج درماندگی به خرابهای بیپناه میبرد؛ جایی که همسر باردارش روی حصیری پاره نفسنفس میزند و او با دستان خالی، میان کوچههای خاموشِ شهری که نمیشناسد، برای یافتن اندکی روغن و عسل سرگردان است. در این میانه، حادثهای ساده اما سنگین، رشتهی امید مرد آبرودار را پاره میکند و او را در آستانهی تصمیمی دشوار قرار میدهد؛ تصمیمی که راه این حکایت را به فصل تازهای میکشاند.
هر دو به خرابه رفتند و کمالالدین بیچاره حصیر کهنه و پارهای را پیدا کرد و گوشهای از خرابه را با دستهایش تمیز کرد و حصیر را آنجا انداخت و گفت: «خب، بگو دیگر چه کار کنم؟»
زن اشارهای به بار و بنهاش کرد و گفت: «از توی بقچهی من کاسهی گلی را بردار و توی آن روغن و عسل بریز و بیاور.»
کمالالدین که نمیدانست از این حرف زنش بخندد یا گریه کند، گفت: «زن حسابی، آخر تو میدانی کجایی؟ تو فکر کردی خانهی خودمان هستیم که اینطور به من دستور میدهی؟ کو روغن؟ از کی بگیرم؟ از کجا؟»
زن گفت: «تو کاسه را بردار و راه بیفت، بقیهاش دیگر با خدا.»
کمالالدین در حالی که فکر میکرد همه چیز را دارد در خواب میبیند، راه افتاد توی کوچه و پسکوچههای شهر به دنبال عسل و روغن.
او مدتی که رفت، نگاهش به دکانی افتاد که درهایش بسته بود ولی از رنگ و روی آن فهمید که آنجا بقالی است. در زد. با مشت به در کوبید. اصلا حال و روزش را نمیفهمید.
پیرمردی در را باز کرد و پرسید: «چه خبر شده؟ طوری به در دکان من میکوبی که انگار طاعون آمده!»
کمالالدین کاسهی گلی را نشان داد و گفت: «خدا خیرت بدهد! توی این کاسه برای من کمی روغن و عسل بریز.»
پیرمرد بقال گفت: «تو مجنونی یا بیکار؟ آخر توی این وقت شب، آدم هوس خوردن عسل و روغن میکند؟»
کمالالدین که دیگر چیزی نمانده بود اشک از چشمانش سرازیر شود، خرابه را نشان داد و گفت: «این چه حرفی است؟ من نه مجنونم نه بیکار؛ مریضی در آن خرابه هست که منتظر رسیدن روغن و عسل است. زود باش که اگر دیر برسم، ممکن است او از دست برود.»
پیرمرد بقال، پیهسوزی روشن کرد و از توی کوزهای، عسل و از توی مَشکی، روغن توی کاسهی گِلی ریخت و گفت: «پنج دینار میشود.»
کمالالدین همهی جیبهایش را وارسی کرد و دید پنج دینار هم بیشتر ندارد. زود آن را به بقال داد و در حالی که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، به طرف خرابهای دوید که زنش را روی حصیری در آنجا خوابانده بود. او داشت میرفت و هنوز چیزی نمانده بود به همسرش برسد که یک دفعه توی تاریکی، پایش به سنگی گیر کرد و زمین خورد کاسهی عسل و روغن از دستش افتاد و در یک چشم بر هم زدن، به دو نیم شد و عسل و روغن روی زمین ریخت.
وقتی این اتفاق افتاد، آه از نهاد کمالالدین بیچاره درآمد و دنیا جلو چشمانش تیره و تار شد. دو دستی بر سرش زد و در حالی که نمیدانست چه کار دارد میکند، فریادزنان شروع کرد به دویدن!
تایپ و تنظیم: مجلهی «صبح من»
بخش پیشین:
کانال «صبح من» در بله
کانال «صبح من» در ایتا
کانال «صبح من» در واتساپ
The post اندر حکایت «مسافران و شهر غریب» ـ ۳ appeared first on مجله خبری صبح من.

































